22
پدر حكم دارد
دیگر حرفی نمیزند
دیوانه شد مادر
این خانهيِ ما نیست
بر قبرها به نوبت ایستادهاند و عجول
نادانِ ناتوانيِ تاوانِ خويش
این سرخیِ غروب
انگار
سرِ سحر شدن ندارد
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی