بُمب بازی

پدرهای ما
هیچ‌وقت نام خدا را
از نوزادی نپرسیدند.

تا سرنوشتی بسازند
با غرور عبث خویش
ما را به بندگی خدای خود نامیدند.

پدرها اشکِ ما را درآوردند
در دامنِ مادر رها کردند
با بُمب‌ها و پوتین‌ها
زمین را کوبیدند و گذشتند.

ما ماندیم
چشمی گریان
مادرانی گرسنه
بی‌پدرانی که رفته بودند
با خدا بُمب‌ بازی می‌کردند.

مقاومت شعری از پیمان فرهنگیان

به رفیق شاعر و گرانقدرم احمد زاهدی لنگرودی،
عضو کانون نویسندگان ایران، در همدلی با شعری زیبا و دلنشین از او

از چه باید گریخت رفیق؟!
از چه باید گریخت؟!

شب،
همیشه ترس‌اش را به سپیده پارس می‌کند!
تاریکی به نور! 

از چه باید گریخت؟!
رفیق ...!!!
از چه باید گریخت؟! 

اگر که سهم ما از زندگی،
همه وابسته به این باشد،
که چقدر خود را به زندگی بسته باشیم.
فرقی نمی‌کند، تمام عمر اگر زمستان باشد یا نباشد! 

از چه باید گریخت؟!
اگر که زيستن و زندگی کردن،
معنايش همه همین باشد:
"بستن خود به زندگی" 

از چه باید گریخت؟!
وقتی که زندگی، همه ماندن، همه ایستادن و مقاومت است،
و مقاومت، خود زندگی‌. 

"بگذار ترسوها، ترسشان را پارس کنند به ما."

شب،
همیشه از سپیده می‌ترسد.
شب،
همیشه ترس‌اش را به سپیده پارس می‌کند!
تاریکی به نور! 

ما که خود را چون سپیده، به زندگی بسته‌ایم،
خوب می‌دانیم،
به تمسخر گرفتن سقوط شب، تا کجا تماشایی‌ست!

از چه باید گریخت رفیق؟!
از چه باید گریخت؟! 

وقتی که زندگی، همه ماندن، همه ایستادن و مقاومت است،
و مقاومت خود زندگی‌.
فرقی نمی‌کند، تمام عمر اگر زمستان باشد یا نباشد! 

از چه باید گریخت؟!

به نقل از صفحه‌ی اینستاگرام پیمان فرهنگیان

پیمان فرهنگیان

به یاران دربندم، فعالان مدافع حقوق زنان گیلان

روز چهارشنبه ۲۵ مرداد، جلوه جواهری، فروغ سمیع نیا، متین یزدانی، یاسمین حشدری، زهرا دادرس، زهره دادرس، آزاده چاوشیان، سارا جهانی، مهسا بصیرتوانا و هومن طاهری از فعالان حقوق زنان در شهرهای رشت،‌ فومن، انزلی و لاهیجان بازداشت شدند.

خون چکان از داغِ زخم‌ها، تن
فریادِ چشم‌هایی که دریده، بیناترند!
ردِّ پایِ شلاق تا ناکجایِ تاول
در دخمه‌هایِ تنهایی
تحمیلِ تاریکی بر تابناکیِ تن
واژگانی که با هجای الف هاشور می‌خورند
امتدادِ درد تا بی دریچه‌هایِ امید
نگاهِ روشنِ سرانگشتانی
حرکتِ جوهری از خرد تا عصب
چشم را چشمه می‌کند عطش
مردهایِ مرده
مردهایِ زن مرده
مردهایِ زن مرده‌یِ خیره
در قبرستانزخم‌هایِ هم را می‌لیسند
سرافکنده در سیاه و اخته
او که می‌بندد زنده نیست!
شعر زن است
شاعر زن است
او که می‌بیند زنده است
و در پسِ اندوه و سیاه
می‌جوشد با زخم‌هایِ داغ
می‌بیند با چشم‌هایِ درد
می‌رقصد با پاهایِ تاول
آسمان را رنگ رنگ
واژه را آزاد می‌سراید.

نکبتِ ناخوانده

نه آسمان، آسمانی‌ست
نه جایِ پایی دیگر بر زمین،
تنها آتش است در این خشکسال
وهمی منتظر
که از مردمک می‌چکد
که عطش
منظره را مکدر می‌کند.

تباهی‌ست هم پایانِ تباهی
ردِ خشکیده‌ی احساسی بی‌حس
بر گونه‌ای
سرخِ سیلیِ تش بادها
جا مانده

خیره نمی‌شود نگاه
دیدن ندارد نیستی.
در حنجره
صدا گره می‌خورد
حسرت می‌شود حتی بغض

بهانه‌ای هم نماند
برای گلایه
تا در ذهن
یاد ندارد
این نکبتِ ناخوانده‌ی کدام بختک بود
در خاطر مانده و خاطرات را ربوده.

عطارِ دوا فروش

 بسوزد پدرِ هشتاد سالگی بسوزد
یک پایت لب گور باشد
لبِ بی بی سکینه
آبِ دریا شور است هووِی هووِی
راهِ دلبر دور است هووِی هووی
بسوزد هشتاد سالگی بسوزد
پیراهنِ یقه کرنریِ جوانی‌ات
زار می‌زند به تن‌ات های
ت تن تن تن‌ات تن ت تن تن تن‌ات

چقدر بزرگ است این عطارِ نشابور چقدر؟!
مُشک آن است که احمد زاهدیِ لنگرود، کباب‌هایِ کثیفِ خوشمزه دارد بگوید
نه دوافروشِ یقه کُرنری
نه هشتاد سالگی، دقیقن سنِ کودکی ست قسم می‌خورم
به جانِ هرچه امامِ هشتم است

آبودانی میگوم سی تو خو نباشی:
«سه ئی با ئی همه طلا هشتوم شدی؟
خاک تو سرت!»

فرامرز سه‌دهی

منظومه‌ی خیابان میکده از فرامرز سه‌دهی را اینجا بخوانید

 اشتباه به عرض رسیده آقایان!
به ما ادب نیاموزید.
او همین چند قلم و کاغذ را دارد
چیز دندانگیری نیست.

به هرجا دست می‌برید که چه؟
دارائی ما، اندیشه‌ای‌ست، غارت نمی‌شود.

نمی‌دانید اندیشه چیست؟
شما معلم‌های خوبی نداشتید آقایان!
شما را با دروغ بزرگ کرده‌اند
در حالی‌که باید با نان رشد می‌کردید.

او که می‌برید
برای اینکه کودکان گرسنه نمانند، گرسنگی کشیده ها!
پا روی فرشی گذاشتید که هنوز بهره‌ی اقساطش مانده
رهایش کنید!
بگذارید معلم درس خود را بدهد
تا به شما دیگر نشانی غلط ندهند،
یک بار هم که شده
سرتان را بالا
و از همین معلم ما
یاد بگیرید.

محمد حبیبی، معلم و سخنگوی کانون صنفی معلمان ایران (تهران) روز چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۱ با توهین و ضرب‌شتم در مدرسه بازداشت شد


بداهه

شبیه هیچ آرزویی نیست
این پاره ابر نیره
نه می‌بارد و نه می‌گذرد
سایه‌ی شومی افگنده
حجاب آفتاب است
و باور بهار را
در خاطره‌ی گیاه و آب
مکدر می‌کند 

با بادها
رهگذران فراموشی
و سکوت
نوید نوری نیست 

پچپچه در اندیشه پنهان است
و شلاق بر کلام می‌چربد
افق می‌ایستد و مکرر
اندوه، ابر می‌شود
و آرزو به آسمان می‌رود.

میدانِ مالا

توری‌ست بندر
شهری نازل شده
در فاصله‌ی صیاد و صید.

از تور که تاب می‌خورد
پیچِ پیشِ پاهایی که پیش می‌آید
وعده‌گاه است میدان
میانِ راهی که از مسیرِ شغال‌ها می‌گذشت
تا غاز‌یان در حصارِ شهر بماند
میدان شد مالایی که ماهی نگرفت
سنگ شد
ماند آن میانه بالای تابِ تورش که تاریک بود.

از «یحی»* ماهیگیرِ جوان
تا دستفروشِ آن‌سوی میدان
راهی نبود که این همه پیچ بخورد میدان و مالا را معلق نگه‌دارد میانِ موجِ کبود.

عاشق‌ترین زنِ جهانِ را دیدم
مادرم می‌آمد
با چکمه‌ی چرمین و جامعه‌ای
آغوش گشوده
به دنیا بیایم.

تا گذشتِ روزگار
ماهی‌ها در تورها گرفتارند.
استخوانِ ماهی را هم چوب می‌زنند
و فسیل هیچ ماهی‌ای به دستِ باستانشناسانِ هزاره‌های بعد نخواهد رسید.

پیش می‌آیی با هر گام و پیش‌ام می‌کشی
- برویم میدانِ قو
  پاییز است و فصلِ کوچِ پرنده‌ها
  قوها بال گرفته‌اند به پرواز

تماشا ندارد وقتی همه تماشایی
عاشق‌ترینِ عشّاقِ این زمینم
این خاک، خوِن جگر خورده
هر برگ و بارش، دردی
یادِ سوزانِ عزیزی‌ست جانفشان

- پرِ پرواز ندارم...

مادر است مالا
میدانِ مادر که پیش آمده
تا مشعلی غازها را پرواز داده
و قویی که پرگرفته
اما پاهای سیمانی‌اش جامانده میانِ میدان

تور افکنده شهری که دوست دارم
نزدیک را که دوست دارم
صیدم، دور اگر نباشم
اینجا می‌مانم.

صیاد را دوست دارم.


* یحیا نام ماهیگیری بود که در قیام مالاهای بندرانزلی در ۲۳ مهر ۱۳۵۸ کشته شد.