افسانه

برای امید منتظری، به پاس درك والایش از انسان

دورتر از فاصله‌ای كه انگشتان بر پیشانی نشان می‌دهند
پرده گشوده می‌شود
درون سینه‌ام، جای قلبی نشسته‌ای كه می‌خواست
دلتنگ جای خالی‌ات شود
تو بازگشت به گذشته‌ای
تیری كه قلب من‌را شكافت.
افسوس، كاغذی نبود، افسانه‌ای بسرایم
بازیگری نبود، پرده كه گشوده شد
رفته بودی و مرده بودم
از تیری كه رها كردی
به كار دیگری نمی‌آمد
تا نمایش شروع نشده
من مرده باشم و تماشاچیان كف بزنند و بروند
و هیچ‌كس نبیند خونی كه روی صحنه ریخته واقعی است.
مثل تاریخ خورشیدی این تیر
نمی‌توانست مال هملت باشد.
نگفته بودم، زهر برای گفتن كم بود
با چشم‌های باز هم
اما اسفندیاری نبود
نشانه‌ای كه دیده، ندیده‌ پیشتر
تنها شبیهی سایه وار و سنگین
پیش از آن‌كه پرده گشوده شود
به افق نمایش نماز می‌خواند
و انگشتانم بر پیشانی، تو را می‌جستند.