تنهایی فاجعه است
آوار ویرانی پوسیدهی آدمیست
وقتی آدمی نیست
امید نیست
تن در تنهای تباه میشود
نور دیده سیاه
آه
کجاست آغوش بیریایی
که رهایم کند
از این بند تنهایی؟
که تنیده بر جان و روانم
ویرانهای اینک
در آستانهی کویر
که ایشان
مانده بر درگاهش
تنها
آوار ویرانی پوسیدهی آدمیست
وقتی آدمی نیست
امید نیست
تن در تنهای تباه میشود
نور دیده سیاه
آه
کجاست آغوش بیریایی
که رهایم کند
از این بند تنهایی؟
که تنیده بر جان و روانم
ویرانهای اینک
در آستانهی کویر
که ایشان
مانده بر درگاهش
تنها