برهنه می‌بینی درخت
شرمسارِ قتلِ برگهاست
نه خنجی که شاخه‌های خشن
 بر آسمانش می‌کشند.

دیر آمدی جوانه
گلبرگِ انجیر بُنِ خزان زده
نمی‌بینی
برگها را از شاخه تابیده
و زمین، مزار است ؟

زیبایی
تنها
و نمی‌دانی سرما
در نخیزِ توست.

دامی‌ست
نحرِ ناگزیر همه را
این داغ که افتاده در باغ.
زائوی نابهنگام
آبستنِ هیچ توفانی نیست
نیامده مرده باشد انگار
تار خشکیده.

بی گاه چنین بودم
جوانه‌ای که نه‌رُست
میانِ مردارهایی سیال و سرنگون
در خیابانی که هر عبور
جز خش خشِ خشنِ ناهنجاری نمی‌خواند.

غبار جایِ پایِ تو نشسته است
می‌خوانی: «غبار جایِ گامهای تند نشسته است.»*
در بازتابِ بازتابی
بازتابها
ماه را شرمندۀ معنا می‌کنند.

توالی فصول، پائیز است
و تاریخ، شرمسارِ تکرار
تا در آئینه بتابد
تاریک می‌شود.

نمی‌بینم!
و باکم نیست.
حتا اگر دیده دانسته باشد
انذار که ناگزیر
هربار ملال‌آور و مرگ است.

* اشاره به سطری از شعر بلند منظومۀ ایرانی سرودۀ محمد مختاری