خوابی دیدهام که
خوابگزارش مرده است
عقرب زدهام
نوشیدهی نیشی بی
درمان
زمان به عقب باز نمیگردد
و زندگی ماری را
ماند
ـ نفرینِ نخستین ـ
که انتظارِ معجزه
را در من کشت
فهمیدم
رها شدهام
در خالیِ رودخانه
لوتکایی
بی هوش و بی مقصود
در خیالِ آشفتهام
امواج
تنها کلام است،
اشاره
که نه میگویدی
نه میشنوم.
زمین تنگ میشود و
تاریک
ملغی نمیشود این
اوقات
فرصتِ تردیدی نیست
رودخانهی خشک که
ـ اگرچه باور
کردنی نیست ـ
گدار نمیخواهد.
تعبیری از پیش دارد
این خواب که ندیدهام.