گذشت
دههي شصت
خاك خورديم تا
خاك كرديم
همه
خودمان را
و بستههاي مچالهي سيگار
بهيادگار
راديو از نامها پر شد
بينشان
زنبورك زشتي در قاب شيشهاي
هميشه مادرش را گم كرده بود.
دههي شصت بود
كه دبستان
پادگان شد
پادگان، قبرستان
جنگ بود
موشك باران
شصتِ خدا بر رويمان
كوچه عوض ميشد
حجله به خون داماد آذين!
دير شده بود
كودكان بزرگ نشده ميمردند
و بزرگها
در حسرت كودكيهاشان
يواشكي ميخنديدند.
دههي آخرِ زمان
آخرِ دههي شصت بود
اميد، بشارتي دور
كور بود.