پیشکش به رفیق شاعر سرفرازم؛ فرامرز سهدهی*
چقدر بدهکار تاریخیم
۱۹ بهمن
که ناگهان
دیوارها گفتند:
«جمع کنید
به نام انقلاب!»
و حاصل تفریق ما
که مست خیابانها بودیم
نمرهی مردانی شد
که حقکشی میکنند
تو را
به سالها
تقسیم کردند:
۵۹
۶۰
۶۷
۷۷
...
۵۹
۶۰
۶۷
۷۷
...
و سالهایی که
فقط با تکرار یکی ۱ میگذشت
تا قفل بزرگ.
یکی را آب برد
یکی را خواب
شعر اما از دهان تو نیفتاد
مرگ را
از شعر
بیرون انداختی
و نگذاشتی که گلولهها
نامها را در یادها اعدام کنند.
در پاییزان خون و خنجر
از چمن دانشگاه تهران
تا مجمع کانون نویسندگان ایران
وسط ترس و تلخندها
نوشتی
روی کاغذ نوشتی
روی هوا
و روی دیوار.
تو رفتی
و باز
تو ماندی
در هر خیابانی
که جوانی
با دمپایی
دنبال حقیقت دوید
و روی دیوارهای بهبهان
مینوشت:
«اگر مردم
با هم باشند
گاز
هیچ غلطی
نمیتواند بکند.»
پیاده میشوم
انقلاب میشوم
جوانی را میبینم
در پیادهروی میکده گلنگدن میکشد
و میداند شرف «چهار حرف است»
پیر نشدند رفقا
پیدا میشوند کم کم و با هم
دست گردن هم
مست خیابانها و مردم
شاد و سرفراز تو
شعر شدی
فرامز سهدهی شدی
و زبانت
زندان را به سخره گرفته.
