بداهه ۶

برفی‌ست 

که شاخه را می‌شکند 

تنهایی.

بداهه ۵

این شکوفه‌ها

مژده‌ی بهارِ در راهند

بهار می‌آید

چه پیرِ سرمای زمستان بخواهد یا نه!

خوابی دیده‌ام که خوابگزارش مرده است
عقرب زده‌ام
نوشیده‌ی نیشی بی درمان 

زمان به عقب باز نمی‌گردد
و زندگی ماری را ماند
                            ـ نفرینِ نخستین ـ
که انتظارِ معجزه را در من کشت
فهمیدم
رها شده‌‌ام
در خالیِ رودخانه‌ لوتکایی
بی هوش و بی مقصود
در خیالِ آشفته‌ام امواج 

تنها کلام است، اشاره
که نه می‌گویدی
نه می‌شنوم.
زمین تنگ می‌شود و تاریک
ملغی نمی‌شود این اوقات
فرصتِ تردیدی نیست
رودخانه‌ی خشک که
                            ـ اگرچه باور کردنی نیست ـ
گدار نمی‌خواهد. 

تعبیری از پیش دارد
این خواب که ندیده‌ام.

بداهه ۴

اندوه

زمینی سرترون

ناسودمند است و سخت!

بداهه ۳

قربانیانی بی آزاریم

آن چنان می‌رقصیم

که «شما» بخندید

ما از صدقه‌ی سر شادی شماست

که می‌رقصیم تا بمیریم.

بداهه ۲

 دیر نیست

جانوری هم که در رأس هرم غذایی است

منقرض شود

دیگر غذایی باقی نمانده است.

بداهه‌ی نخست

 

برگ‌ها که ریختند
شاخه تاب نیاورد
آب شد
و برگ‌ها را در آغوش کشید.

خاوران

تیر نه ماه داشت نه خورشید
مانده بود
در صف تیرکشیدن با کوپن
یا پناه دیوار راه‌روهای طولانی اوین
در گرگ هاری که به میش زده

کلمات در دهان ماهی‌ست
و زندان از پشت پلک می‌کشد
تا هزار و سیصد و شصت تیر
که از شقیقه می‌گذرد

وقتی که مهر خاوران از افق سر زد
نه مهری بود و نه افق
در غبار دشت خاوران

دست می‌کشم در غبار و آغوشی می‌یابم
گلدانی را بر می‌گردانم
تا گلی که به من داد سرپا بماند.