بغض، بی داد استخوانیست راه گلو بسته اشک خاری در چشم. جای بوسهها را تنگ کرده است و نفسها را از شمار انداخته این مرگ باران. سر بر دیوار میکوبد بی راه و بنبستها در سکوت پشت دریچههای بسته سر شکن میشود. نمیبیند کسی نمیداند بغضها چرا منفجر میشود چرا درد آرام نمیگیرد و سکوت چرا چنین بیانتهاست در چشمها بر لب و آنچه باز مانده از بدنها در انفجار.