با اندوه رضا خندان مهابادی در سوگ مهرانگیز*




بغض، بی داد
استخوانی‌ست
        راه گلو بسته
اشک
    خاری در چشم.
جای بوسه‌ها را تنگ کرده است
و نفس‌ها را از شمار انداخته
این مرگ باران.
سر بر دیوار می‌کوبد
بی راه
و بن‌بست‌ها
در سکوت پشت دریچه‌های بسته
                   سر شکن می‌شود.
نمی‌بیند
کسی نمی‌داند
بغض‌ها چرا
منفجر می‌شود
چرا درد آرام نمی‌گیرد
و سکوت
چرا
چنین بی‌انتهاست
در چشم‌ها
بر لب
و آنچه باز مانده
از بدن‌ها در انفجار.

بداهه ۹

چند روز دیگر

فرداست؟

تا این شب 

همیشه شب است.

بداهه ۸

درد از در و دیوار می‌بارد 

و دیو و دَد 

جُل و پلاس ما را زدند.

بداهه ۷

شکوفه‌ی نارنج بهاري 

برفي که بر بوته‌های چای می‌نشیند 

یادی غمبار را مکدر می‌کند.

بداهه ۶

برفی‌ست 

که شاخه را می‌شکند 

تنهایی.

بداهه ۵

این شکوفه‌ها

مژده‌ی بهارِ در راهند

بهار می‌آید

چه پیرِ سرمای زمستان بخواهد یا نه!

خوابی دیده‌ام که خوابگزارش مرده است
عقرب زده‌ام
نوشیده‌ی نیشی بی درمان 

زمان به عقب باز نمی‌گردد
و زندگی ماری را ماند
                            ـ نفرینِ نخستین ـ
که انتظارِ معجزه را در من کشت
فهمیدم
رها شده‌‌ام
در خالیِ رودخانه‌ لوتکایی
بی هوش و بی مقصود
در خیالِ آشفته‌ام امواج 

تنها کلام است، اشاره
که نه می‌گویدی
نه می‌شنوم.
زمین تنگ می‌شود و تاریک
ملغی نمی‌شود این اوقات
فرصتِ تردیدی نیست
رودخانه‌ی خشک که
                            ـ اگرچه باور کردنی نیست ـ
گدار نمی‌خواهد. 

تعبیری از پیش دارد
این خواب که ندیده‌ام.

بداهه ۴

اندوه

زمینی سرترون

ناسودمند است و سخت!