کارِ روزِ کارگر

زنده ماندن را که
جان می‌دهی به جای نان
مجبوری.
اگر خسته‌گی‌ات، فریادی حتی
کارگر نیفتد و
جان به در نبری
گرسنه بمانی و
هر روز تن به کار دهی
یا بیگاری...!
که خانه نداری و سقفی
برای زندگی، گورخوابی!

روزِ تو
روزِ کار
روزِ تو کارگر نیست
کارِ تو روزی‌ست
که جان می‌کاهد.
به مزد که چشم داشته باشی
فرقی نمی‌کند کجا چه نامی؟!
که مزدوری مجبوری
تا زنده بمانی.

روزِ کارگر هم دیگر کارگر نیست.
و خانۀ کارگر
خانۀ کارگر نیست.
صاحبخانه، دزدی‌ست با چراغ
مزد می‌گیرد که از مزد تو بکاهد
باور نکن
نامش را هم از تو دزدیده است.
که مزدِ هیچ کاری
برایِ زندگی، کافی نیست.

چنین تا چند
می‌توانی زنده بمانی؟
بی فریادی.
نشستن
کارگر نیست.
برخیز و روزی نو بساز
چیزی برایِ از دست دادن، نمانده است.
نافرمانی
زنجیرهایت را بر گردنِ کارفرما بیاویز
تا از بارِ سنگین‌ات کم کنی.
وقت‌اش رسیده
کمی
خستگی به‌در کنی از تنِ خسته‌گان
اردویِ بیشمارِ کارگران.

کارگر است اعتصاب،
کارگر است اتحاد،
پیروزی
از آن کارگر است.