با اندوه رضا خندان مهابادی در سوگ مهرانگیز*




بغض، بی داد
استخوانی‌ست
        راه گلو بسته
اشک
    خاری در چشم.
جای بوسه‌ها را تنگ کرده است
و نفس‌ها را از شمار انداخته
این مرگ باران.
سر بر دیوار می‌کوبد
بی راه
و بن‌بست‌ها
در سکوت پشت دریچه‌های بسته
                   سر شکن می‌شود.
نمی‌بیند
کسی نمی‌داند
بغض‌ها چرا
منفجر می‌شود
چرا درد آرام نمی‌گیرد
و سکوت
چرا
چنین بی‌انتهاست
در چشم‌ها
بر لب
و آنچه باز مانده
از بدن‌ها در انفجار.