زندان

برایِ زندانیانِ سیاسی

می‌خوان مرا با نام
نامِ من کوچک شماره است
چاهارده و نامِ بزرگم را
که، زندان است، شماره‌یِ سلول
ندارم دوست: شصت ـ هفت ـ  #.
شلاق می‌شوم شکنجه
تاریک تنهایم همیشه.
کشیده ناخن ندارم جویدن بخورم حرص
خورده‌ام کتک.
خوردن ندارد زندانیِ غذا
دزدیده گرسنگی را از شکم.
درست نیست را فکر کرده این
کشته در توهم زنی را عاشق
زندان می‌کند زندگی
جا افتاده «را» از مفعولی که نمی‌کنیم
چاهار / شصت ـ هفت ـ  #.
به حکمی نخوانده محکوم
کشیده حبس
کفش نبود پایم را بزند کنم نو.
-  زنِ نداشته را که طلاقش نمی‌دهند
هم بندیِ قاتل من
از گردن آویزان شده مقتول
وقتی مرد
چاپید جلاد فتوی.
سه بار بگو آری، نه
سر انگشتم به سوزش اشاره می‌کند
بی ناخن خواندن ندارد.
مجموعه جلادِ رساله.
وطن نمی‌شود مربعِ شصت در هفتِ زندان
فکر آنکه می‌کرد آویختن، دیگری آبستن بود
گرسنه هم مرده از گشنگی
باقی جنازه‌ای نبود مانده
خودخوری کرده بود گرسنه
و من ناخنی نمانده برایم نجویده
من که چاهارده / شصت ـ هفت ـ  #.
ایستاده‌ام جنازه میان‌ها
گورستانی شده که زندان
با مرده بندیان
و شاعران
معکوس شمارند
از ما کم کند جان.