كابوس

از چشمم كه سرازير می‌شوی، صبح‌ها
تا مذابِ خاطراتِ شب، خسته‌ام می‌كنی
چيزی از خوابم را دزديده‌ای
ميانِ استخوانِ سينه‌ام درد می‌گيرد
گرفتار بهاری شده‌ام كه پيرم می‌كند
نمی‌دانی چرا می‌آيی
مثل شكوفه‌ای بی‌وقت
و اين عابرانِ هراسان هربار
بی‌تفاوت كنار می‌كشند
تا در خيابان راه بند بيايد
و فريادِ آمبولانس
نعش‌كش شود.
ذوب شده‌ام
شكوفه‌ای در دستم
و در يادِ كسی كه جامانده‌ام، تويی
روز می‌گذرد
و در گورهایِ بی‌نشانِ يادت، يكي اضافه می‌شود
حالا می‌دانی بهار نزديك است
و تو شكوفه‌ای كه زمستان را تاب آورده
در گور بی‌نشاني ديگر
شايد «من» جامانده.
این شعر نخست در روزنامه ایران شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۲ منتشر شده بود