داغِ گلوله
میزند لبان شاعر.
این گلوله بود
خدای-سایهای را
قزاق سوادکوهی نامید.
نه لبهای دوختهی ایزدِ شاعران.
گلوله بود
بر گلوی گوزنِ جوانی
جوانه زد سرخ.
شعر شد اینک گلوله
ـ چه ناتوان ـ
خدایگان را تا به بند کشد.
میزند لبان شاعر.
این گلوله بود
خدای-سایهای را
قزاق سوادکوهی نامید.
نه لبهای دوختهی ایزدِ شاعران.
گلوله بود
بر گلوی گوزنِ جوانی
جوانه زد سرخ.
شعر شد اینک گلوله
ـ چه ناتوان ـ
خدایگان را تا به بند کشد.