نگاهِ تو دیر کرده
یا پاهای من
همراه نبود
که این همه عمر گذشت
و هنوز
داغِ بوسهات
بر لبِ من شعر میشود
هربار پشتِ نگاهت
سر بر دیوار میکوبم
که اینبار
رازِ دل بگویم، اما...
نه دل راضیست
نه رازی باقی
نگاهِ تو که میرسد به دیوار
چشم باز میکنم و میبینم
لبهایی بی شِکوه
کلام را به بوسهای میآمیزند
و زندگی
زود میشود
یا پاهای من
همراه نبود
که این همه عمر گذشت
و هنوز
داغِ بوسهات
بر لبِ من شعر میشود
هربار پشتِ نگاهت
سر بر دیوار میکوبم
که اینبار
رازِ دل بگویم، اما...
نه دل راضیست
نه رازی باقی
نگاهِ تو که میرسد به دیوار
چشم باز میکنم و میبینم
لبهایی بی شِکوه
کلام را به بوسهای میآمیزند
و زندگی
زود میشود