در شبِ چشمِ باغ
گلهایِ رنگباخته
به خیرگی نمیآمد.
ماه را با تو طرح کردم
که رنگِ گلها را
وضعِ ما میکرد.
از لغزشِ لبانم بر لالۀ گوشِ تو
کلامی بر نخواست
در تیرگی دیده شود
اما
خُنج زد بر گونهات
سویِ ستارهای.
دریاشبیست و ماه
نورِ مشوشِ مرعوبیست
رویِ زمین پا نمیزند.
میانِ سکوتِ امواج
و تشنگیِ مداومِ ساحل
با ستارههایِ گریزانش
- ساقیِ تشنگی -
در انتظارِ مالاها
تورِ تهیِ گستردهای.
تا آن کلام را بگویی
همهمۀ ستارهها
ماهی میشود و چوب میخورد.
بر مرزِ آب و خاک
ردپایِ مرا پاک میکند
تا خیالی در فصلِ بوسهها
- سرخ -
که ما را در آغوش نگرفت
اما
مالاها در سکوتِ سنگینِ دریا شهید میشوند.
پا میفشاری
و بر خطِّ سرخِ دور
بر آب میگذری.
خیالِ خوشِ خاطرهای سفید میشود
شیهه میکشد در آسمان، اسبی
اشک از گونۀ گَـوَنی میچکد
- سرخ
سرخِ پریده رنگ
مثلِ باغ -
انگشتهایِ تو بر مرزِ گورِ آب، فاتحه میخواند
اما
لبت هنوز و همیشه خاموش
بوسه میخواهد.
شبحی باغ را به تورِ تهی میآویزد
و گلبرگهایِ شبزده
سمکوبِ سوارانی ناخوانده
نشکفته، پژمردهاند.
ماه
زنیست آیینه گذاشته
در عروسیِ از ما بهتران
به تعزیه نشستهاند ایشان.
دریا را در کف دست مینوشند.
پایِ آغوزدارِ پیر
ثَکلاوار میگریند.
مالاها
بر قلب دریا
نیاز را آواز میدهند.
بر رویِ ریشۀ دارِ کهن
هزارساله زنی مُردهزا میزاید
و نوزادانِ مُرده میپرسند:
- چرا مرا زائیدی مادر؟
اینجا مار مهره میاندازد
و فردا زائویی دیگر
بهناف افتاده، گورکن میشود.
بگذر از این ضیاع
بوسهها موج کن
دنبالِ ردپایِ ایشان گم شدم، بردارم
ببار با برگهایِ سرخ
شهیدانِ هر سال.
دست برداریم از این خیرگی
گرچه ماه میگذرد
اما
بعد از این خونبارش
سفید میشود، سرد
باغ، سفید میشود
جایِ پاها، سفید میشود
گلهایِ ماتِ سفید، سفید میشود.
و میدانم که این همه
ماهیست پیشوازِ سکوت رفته، در چشمهایِ تو
- چشم بر درخت میبندد. -
و ایشان میگذرند
هلهله کنان و کفن پوش
بی جایِ پایی بر ساحل
دریا هم سفید میشود.
چِشمی بر لبهایت
گفتن آغاز کرده است.
گلهایِ رنگباخته
به خیرگی نمیآمد.
ماه را با تو طرح کردم
که رنگِ گلها را
وضعِ ما میکرد.
از لغزشِ لبانم بر لالۀ گوشِ تو
کلامی بر نخواست
در تیرگی دیده شود
اما
خُنج زد بر گونهات
سویِ ستارهای.
دریاشبیست و ماه
نورِ مشوشِ مرعوبیست
رویِ زمین پا نمیزند.
میانِ سکوتِ امواج
و تشنگیِ مداومِ ساحل
با ستارههایِ گریزانش
- ساقیِ تشنگی -
در انتظارِ مالاها
تورِ تهیِ گستردهای.
تا آن کلام را بگویی
همهمۀ ستارهها
ماهی میشود و چوب میخورد.
بر مرزِ آب و خاک
ردپایِ مرا پاک میکند
تا خیالی در فصلِ بوسهها
- سرخ -
که ما را در آغوش نگرفت
اما
مالاها در سکوتِ سنگینِ دریا شهید میشوند.
پا میفشاری
و بر خطِّ سرخِ دور
بر آب میگذری.
خیالِ خوشِ خاطرهای سفید میشود
شیهه میکشد در آسمان، اسبی
اشک از گونۀ گَـوَنی میچکد
- سرخ
سرخِ پریده رنگ
مثلِ باغ -
انگشتهایِ تو بر مرزِ گورِ آب، فاتحه میخواند
اما
لبت هنوز و همیشه خاموش
بوسه میخواهد.
شبحی باغ را به تورِ تهی میآویزد
و گلبرگهایِ شبزده
سمکوبِ سوارانی ناخوانده
نشکفته، پژمردهاند.
ماه
زنیست آیینه گذاشته
در عروسیِ از ما بهتران
به تعزیه نشستهاند ایشان.
دریا را در کف دست مینوشند.
پایِ آغوزدارِ پیر
ثَکلاوار میگریند.
مالاها
بر قلب دریا
نیاز را آواز میدهند.
بر رویِ ریشۀ دارِ کهن
هزارساله زنی مُردهزا میزاید
و نوزادانِ مُرده میپرسند:
- چرا مرا زائیدی مادر؟
اینجا مار مهره میاندازد
و فردا زائویی دیگر
بهناف افتاده، گورکن میشود.
بگذر از این ضیاع
بوسهها موج کن
دنبالِ ردپایِ ایشان گم شدم، بردارم
ببار با برگهایِ سرخ
شهیدانِ هر سال.
دست برداریم از این خیرگی
گرچه ماه میگذرد
اما
بعد از این خونبارش
سفید میشود، سرد
باغ، سفید میشود
جایِ پاها، سفید میشود
گلهایِ ماتِ سفید، سفید میشود.
و میدانم که این همه
ماهیست پیشوازِ سکوت رفته، در چشمهایِ تو
- چشم بر درخت میبندد. -
و ایشان میگذرند
هلهله کنان و کفن پوش
بی جایِ پایی بر ساحل
دریا هم سفید میشود.
چِشمی بر لبهایت
گفتن آغاز کرده است.