خواب دیدم
دهانم را دوختهام
و فریادم در گلو خفه میشود.
چهطور میتوانم دستت را بگیرم
بگویم دوستت دارم؟
تمام معانی مبتذل شده
و خوابِ شاعر مصنوعی است
فریادها
حفرههایی خالی
که در هوا جا ماندهاند*
از خواب میپرم
ترسخورده
دهانم را میجویم.
برای اینکه بگویم دوستت دارم
دیر شده
بغضِ ناگفته
درد میشود
در دلم
بگذار خورشید بمیرد
و صبحی نباشد
همین که بغضی بترکد از تنهایی
همین گوشه که آستینم خیس
و دود که حفرهی فریاد را پر میکند
تا درد
کافی است
میراث بماند از این تباهی
برای آیندگانی
نیامدند هم اگر، بهتر
* اشاره به این بند از شعر «صبح» از شاملو است: «حفرهی معلق ِ فریادها در هوا خالی است»