نه آسمان، آسمانیست
نه جایِ پایی دیگر بر زمین،
تنها آتش است در این خشکسال
وهمی منتظر
که از مردمک میچکد
که عطش
منظره را مکدر میکند.
تباهیست هم پایانِ تباهی
ردِ خشکیدهی احساسی بیحس
بر گونهای
سرخِ سیلیِ تش بادها
جا مانده
خیره نمیشود نگاه
دیدن ندارد نیستی.
در حنجره
صدا گره میخورد
حسرت میشود حتی بغض
بهانهای هم نماند
برای گلایه
تا در ذهن
یاد ندارد
این نکبتِ ناخواندهی کدام بختک بود
در خاطر مانده و خاطرات را ربوده.