خون چکان از داغِ زخمها، تن
فریادِ چشمهایی که دریده، بیناترند!
ردِّ پایِ شلاق تا ناکجایِ تاول
در دخمههایِ تنهایی
تحمیلِ تاریکی بر تابناکیِ تن
واژگانی که با هجای الف هاشور میخورند
امتدادِ درد تا بی دریچههایِ امید
نگاهِ روشنِ سرانگشتانی
حرکتِ جوهری از خرد تا عصب
چشم را چشمه میکند عطش
فریادِ چشمهایی که دریده، بیناترند!
ردِّ پایِ شلاق تا ناکجایِ تاول
در دخمههایِ تنهایی
تحمیلِ تاریکی بر تابناکیِ تن
واژگانی که با هجای الف هاشور میخورند
امتدادِ درد تا بی دریچههایِ امید
نگاهِ روشنِ سرانگشتانی
حرکتِ جوهری از خرد تا عصب
چشم را چشمه میکند عطش
مردهایِ مرده
مردهایِ زن مرده
مردهایِ زن مردهیِ خیره
در قبرستانزخمهایِ هم را میلیسند
سرافکنده در سیاه و اخته
او که میبندد زنده نیست!
مردهایِ زن مرده
مردهایِ زن مردهیِ خیره
در قبرستانزخمهایِ هم را میلیسند
سرافکنده در سیاه و اخته
او که میبندد زنده نیست!
شعر زن است
شاعر زن است
او که میبیند زنده است
و در پسِ اندوه و سیاه
میجوشد با زخمهایِ داغ
میبیند با چشمهایِ درد
میرقصد با پاهایِ تاول
آسمان را رنگ رنگ
واژه را آزاد میسراید.
شاعر زن است
او که میبیند زنده است
و در پسِ اندوه و سیاه
میجوشد با زخمهایِ داغ
میبیند با چشمهایِ درد
میرقصد با پاهایِ تاول
آسمان را رنگ رنگ
واژه را آزاد میسراید.