این آبی
پریده رنگ به سرخیِ خون
که سرخیِ خون
یادگار، نشسته بر دیوار
این روزگارِ فراموشی و تنهایی
که نه میگذرد،
فرو میبردم در خود
خود را که گم
کردهام بارها
و رها
نشده که این بار
آبی مراد شود
که بیاورد؟
که نیست!
سرخیِ رنگ، پریده
آغازِ سیاه است.
و سیاه یعنی
که هیچ و نبوده تا حالا...
رنگها را فراموش میکنم
و در پنهانِ سیاهی
تمام میشوم
تمامی ندارد
انگار این آسمانِ لبپر
و هربار
صبح، آبی میشود
آبي، سرخ
سرخ، سیاه
تا آبی
آبی که ردِّ خون را میشوید.
پریده رنگ به سرخیِ خون
که سرخیِ خون
یادگار، نشسته بر دیوار
این روزگارِ فراموشی و تنهایی
که نه میگذرد،
فرو میبردم در خود
خود را که گم
کردهام بارها
و رها
نشده که این بار
آبی مراد شود
که بیاورد؟
که نیست!
سرخیِ رنگ، پریده
آغازِ سیاه است.
و سیاه یعنی
که هیچ و نبوده تا حالا...
رنگها را فراموش میکنم
و در پنهانِ سیاهی
تمام میشوم
تمامی ندارد
انگار این آسمانِ لبپر
و هربار
صبح، آبی میشود
آبي، سرخ
سرخ، سیاه
تا آبی
آبی که ردِّ خون را میشوید.